
نظریه سازی در روابط بین المللی
سازه گرایی یکی از چهارچوب تحلیلی است که در سال های اخیر مورد توجه بسیاری از صاحب نظران علوم ارتباطات و روابط بین الملل قرار گرفته است زیرا از نظر مباحث نظری در میانه طیف طبیعت گرایان، اثبات گرایان و ساختارگرایان و از طرفی در مباحث محتوایی، روابط بین الملل در میانه دو بخش جریان واقع گرایی ولیبرالیسم قرار دارد. سازه گرایی به ابعاد مادی و غیر مادی حیات اجتماعی می پردازد و سعی می کند عناصر غیرمادی و هنجاری که در نظرات ریالیست ها مورد غفلت واقع شده اند را مجددا مورد بحث قرار دهد. سازه گرایان معتقدند گفتمان های فکری غالب بر جامعه و نقش ارزش ها و هنجارها در شکل گیری هویت و به تبع آن منافع و رفتارهای دولت موثرند. براین اساس، بروز رفتارهای متفاوت از دولت ها در عرصه بین المللی ناشی از تفاوت هویتی آنها در داخل است و تشابه رفتارها و منافع نیز ناشی از تشابه هویت داخلی خواهد بود.
به طور کلی می توان گفت : « سیاست خارجی عبارت است از مجموع اصول و اهدافی که هر دولت در رابطه با دولت های دیگر در نظر می گیرد. در خصوص رابطه دیپلماسی با سیاست خارجی می توان گفت دیپلماسی خارجی در برگیرنده اهداف و دیپلماسی ، ابزار و مکانیسمی برای دستیابی به آن اهداف بود.
دیپلماسی از جمله کم هزینه ترین ابزارهای سیاست خارجی است .در عین حال که می تواند موثرترین آنها نیز باشد. سیاست خارجی هر واحد سیاسی دارای ابزارهای متعددی است که به این ترتیب تقسیم بندی می شود:
برای دانلود متن کامل این فایل به سایت torsa.ir مراجعه نمایید. |
- دیپلماسی
- اقتصاد
- تبلیفات
- نیروی انتظامی
- فرهنگ و ایدیولوژی(اسماعیلی، ۸۹)
همانطور که مشاهده می کنید تبلیغات دیپلماسی دو رکن اساسی سیاست خارجی محسوب می شوند که هر دو بشدت در تعامل با رسانه قرار دارند.در واقع یک اصل پذیرفته شده است که قدرت نیروی های سیاسی حاکم تا حد زیادی به تبلیغات سیاسی و توان اقناع مردم از طریق وسایل ارتباط جمعی بستگی دارد. در دنیای امروز نیز تبلیغات سیاسی به گونه ای ظریف و پیچیده با مسایل اجتماعی،اقتصادی و فرهنگی گره خورده است[۱۸]
پسامدرنیزم، بحرانِ تمدنِ مدرن
با ظهور فلسفه «نیچه»،که چونان آیینهای بازتاباننده روحِ خود ویرانگر نهیلیسمِ اومانیستی و حکایتگر انحطاط آن (گاه همراه با روایتی انتقادی) است، عصر بحرانِ آشکار و انحطاط فراگیر و عیان در تفکر و ارکان تمدن غربی ظهور میکند؛ دورانی که به«پُستمدرنیزم»یا پسامدرنیته معروف گردیده است. «دیو رابینسون»، «فردریش نیچه» را «اولین پُستمدرن بزرگ» مینامد،(دیو؛ ص ۲) و برخی مورخان تاریخ فلسفه، کتاب «فراسوی نیک و بد»(۱۸۸۵) او را اولین اثر فلسفی مهم پسامدرن میدانند.
پسامدرنیسم (پستمدرنیزم) مرحله بسط نهایی، و واپسین دوران حیات مدرنیته و روزگار انحطاط فراگیر و خودآگاهی نسبت به بحران انحطاط است. درواقع در پسامدرنیزم، بحرانِ تمدنِ مدرن، بهگونهای خودآگاهانه و نیز در قالب هنر و ادبیات و معماری و فلسفه ظاهر گردیده است. هرچه پسامدرنیزم بسط مییابد، آثار و شئون بحرانِ انحطاطی، در همه ساختارهای تمدنی غرب مدرن وسعت میگیرد و تعمیق مییابد و شدّت میگیرد.
دهههای پایانی قرن نوزدهم و یا با دقت بیشتر، سال ۱۹۰۰ (سالمرگ نیچه و آغاز قرن بیستم)را میتوان دوره آغاز پسامدرنیسم و غلبه تام و تمام آن دانست. بنابراین، پسا مدرنیسم، مرحلهای از تاریخ بسط مدرنیته است. منتها مرحلهای که به جای خوشبینی و امیدواری عصر روشنگری و یقین اومانیستی دکارتی ـ کانتی، تردید در اصول و مبادی تمدن غربی و نیز مبانی نظری مدرنیته، و گونهای یأس و شکاندیشی اضطرابآلود و پرتردید و حس ناامیدی و یأس و بیاعتقادی نسبت به سوبژکتیویسم و راسیونالیزم، حاکم گردیده است. به زبان ساده، پسامدرنیزم مرحله انحطاط فراگیر غرب مدرن و خودآگاهی نسبت به این بحران انحطاطی است.
پسامدرنیزم، تداوم همان روح نیستانگاری اومانیستی است،که به انکار خویش برخاسته است.اندیشه پسامدرن، آیینه تمامنمای بحران و انحطاط ساختاری و فراگیر تمدن غرب مدرن است.«کریگ اوئنر»، در توصیف پسامدرنیسم، چنین مینویسد: «پسامدرنیسم اتفاقی است که دقیقاً در دوران سقوط ] و انحطاط [ سیطره مدرنیته رخ داده است.»( Postmodern Culture ed:1998; p.8)
اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، پسامدرنیته اساساً همان دورانِ انحطاط و ویرانی و احتضار غرب مدرن است. «ژان بودریار»، یکی از تئوریسینهای اصلی پستمدرنیسم، میگوید: «بشر، امروز قطعاً در وضعیت پسامدرن به سر میبرد.» «فرانسوا لیوتار»، بیاعتقادی و فقدان ایمان به هر نوع حقیقت یا ـ به تعبیر او ـ هرگونه «روایت کلان» و «فرا روایت» و شکاکیت ملازم آن را، از ویژگیهای پسامدرنیسم میداند. «فردریک جیمسون»، در بیانی متأثر از نگرشِ مارکسیستی، پسامدرنیته را محصول وضعیت اجتنابناپذیر واپسین دوره سرمایهسالاری میداند.
بودریار مشخصه دوران پسامدرنیته را گسستگی میان تصویری که رسانهها و علوم از جهان ارائه میدهند با واقعیت عینی، و سلطه «وانمودههای وهمآلود بیارتباط با واقعیت» میداند. «دیوید هاروی» در کتاب «وضعیت پسامدرنیته» (سال ۱۹۸۹) معتقد است: پُستمدرنیزم محصول تشدید نیروهای ویرانگری است که خود ملازم نظام سرمایهسالاری مدرن میباشند و اینک بهگونهای ساختارشکنانه علیه آن عمل مینمایند.
ویژگیهای عمومی«اندیشه و دوران پسامدرن»
ویژگیهای عمومی «اندیشه و دوران پسامدرن» به عنوان واپسین مرحله بسط تمدن غربی و آیینه انحطاط و زوال آن را میتوان اینگونه فهرست کرد:
۱٫اندیشه پُستمدرن نسبت به مفروضات و اصول و مبانی تفکر مدرن، رویکرد انتقادی و تردیدآمیز و انکارآلود دارد. به عنوان مثال، مفروضاتِ مدرنیستیای چون اعتقاد به «ترقی و پیشرفت تاریخی»، اعتقاد جزماندیشانه به علوم مدرن و واقعنمایی آن و نیز اعتقاد به اصالت عقلِ اومانیستی مدرن (راسیونالیسم سوبژکتیویستیای که با دکارت در فلسفه ظهور میکند و در کانت به اوج، و در هگل به تمامیت خود میرسد) بهطور جدّی و به صور مختلف مورد نفی و انکار قرار میگیرد. در اندیشههای «مارتین هیدگر»، «میشل فوکو»، «ژاک دریدا» و تا حدودی نویسندگان کتاب «دیالکتیک روشنگری» («ماکس هورکهایمر» و «تئودور آدورنو») صور و مراتب مختلف این نفی و انکارها را شاهدیم.
۲٫اندیشه پُستمدرن اساساً سلبی و انتقادی است. روحِ این رویکرد، نقد مفروضات و یقینیات مدرن است. درواقع رویکرد پسامدرن، گویی طوفانی از تردید و شک و انکار به جانِ میراثِ عقل مدرن افکنده است، و به تعبیر نیچه، دارد با پتکِ نفی و انکار، تاریخ اندیشه غربی را مورد هجوم قرار میدهد.
- اندیشه پسامدرن صرفاً دارای وجه سلبی و انتقادی نسبت به مدرنیته است؛ و وجه ایجابی و جانشین و سازندهای را ارائه نمیدهد. از این روست که پسامدرنیسم آدمی را در جهانی پر از شک و تردید و در حالتی تماماً معلق و اسیر بیمعنایی و بیسرانجامی رها میکند. جوهر اندیشه پسامدرن، نسبیگرایی سوفسطاییمآبانه است.
- متفکران پُستمدرن غالباً توجه خاصی به مقوله «زبان» دارند. آنان حقیقت و باطنی معنوی و یا شأن واقعنمایی برای زبان قائل نیستند، و بر اساس یک نظریه مبتنی بر قراردادی بودن زبان و رویکردی تماماً نسبیانگارانه، و به سبب بیاعتقادی به وجود ماهیت و حقیقت ثابتی برای امور و اشیا، «زبان» را عبارت از یک نظام بازیِ تابع اهوای نفسانی میدانند.
ریشههای این نگرش به زبان، در تفسیر اومانیستی مدرن از زبان وجود داشته، که در پسامدرنیته، نتایج افراطیِ نسبیانگارانه و شکاکانه خود را عیان کرده است. درواقع اندیشه پُست مدرن، تفسیر نسبیانگارانه زبان را دستمایهای برای تبلیغ نئوسوفسطاییگری شکاکانه قرار داده است، و ضمن اینکه منکر وجود نسبتی میان زبان و حقیقت میگردد (و اساساً به وجود حقیقتی قائل نیست)، منکر وجود معنایی واحد و نهایی برای یک متن و یا نظامی عقل گرایانه در ادراک و فهم و دستگاه معرفتی و زبانی بشر میگردد.
«زبان» در نگرش غالب پسامدرنیستها، از همان افقی مورد توجه قرار میگیرد که نیچه از آن سخن میگفت. یعنی یک «ابداع بیمعنا» برای تحقق اراده معطوف به قدرت بشر. از اینرو، بازار هرمنوتیک نسبیانگار در این اندیشه، رونق بسیار دارد.
۵٫اندیشه پسامدرن تقریباً در تمامی گرایشهای خود، اعتقادی به وجود حقیقت ثابت و یا امکان دریافت معرفت مطلق ندارد. (هرچند شاید از جهاتی بتوان مارتین هیدگر را از این قاعده و نیز اصل سوفسطایی مآبانه بیاعتقادی به وجود نسبتی میان زبان و حقیقت مستثنا دانست. البته در خصوص نسبت میان تفکر هیدگر و پسامدرنیسم بحثهایی وجود دارد، که به آن اشارهای خواهیم کرد.)
۶٫اندیشه پسامدرن،تکنولوژی مدرن و بویژه جهت گیری ویرانگر آن نسبت به محیط زیست را مورد انتقاد شدید قرار میدهد و نسبت به خِرَد ابزاری مدرن و مظاهر آن (تکنولوژی، بورو کراسی ، نظام گفتمانی علوم مدرن) رویکردی انتقادی دارد.
- گرایشهای پررنگ آنارشیستی و ستیز با عقلگرایی بدیهی و طبیعی،درآرای پسامدرنیستهایی چون «میشل فوکو»، «ژاک دریدا»و«لیوتار»،وجود دارد. «دریدا» را به دلیل اعتقاد افراطی به نسبیگرایی بیبنیانی،که قاعدتاً به نفی و انکار خود میانجامد، نیز به دلیل عدم اعتقاد به وجود «حقیقت»یا تحقق هر نوع امکان «معرفت»، به یاد«گرگیاس»سوفسطایی باستانی منکر حقیقت و وجود و معرفت،«گرگیاس قرن بیستم»نامیدهاند.
۸٫پسامدرنیسم در قلمرو اخلاقیات، به وجود هیچ اصل ثابت اخلاقی اعتقاد ندارد؛و به تبع نیچه، اخلاق را تبلور اراده نفسانی استیلاجوی معروف به قدرت بشر، و یک نیرنگ و دروغ عملگرایانه میداند. از اینرو، در آرای فیلسوفانی چون «فوکو»،«دریدا» ویا«لیوتار»،نمیتوان خط تمییز روشنی میان «خوب و بد» و «خیر و شر» ترسیم کرد؛ و همه چیز در یک خلا معلق بیمعنا و نیستانگاری سیّال و سرگردان، رها شده است.