
۱۱٫اقتصاد پسامدرن، که با سر و صداهای تبلیغاتی در خصوص «جابهجایی قدرت از سرمایه به دانایی» و ظهور «انقلاب الکترونیک» و «موج سوم»، هیاهویِ عجیبی برای پنهان کردن ماهیت سرمایهسالارنه و بهرهکشانه خود به راه انداخته است،درواقع همان سرمایهسالاری مدرن است،که بویژه از دهههای شصت و هفتاد قرن بیستم میلادی،بیش از پیش رویکردی نئولیبرالی وبه شدت مصرفی و مبتنی بر استفاده از تمامی ظرفیتهای تکنوکراتیک در پیش گرفته است.
دانلود متن کامل پایان نامه در سایت jemo.ir موجود است |
«انقلاب الکترونیک»و«موج سوم»
«انقلاب الکترونیک» و «موج سوم»، ماهیت غارتگرانه و بهرهکشانه و تکاثرآلود و سودجویانه و انباشتگر سرمایهسالاری را تغییر نداده است؛بلکه فقط با گسترش دامنه سیطره سرمایه،وتقلیل«معرفت» به «اطلاعات پراکنده و انبوه» اما فاقد بار بینشی، حل کردن کامل تفکر در تکنیک، و بسط اتوماتیسم، و تحریک دیوانهوار حس مصرف و میل به سودجویی و پولسالاری، مصادیق «سرمایه» و منطق سودانگار و سوداگر آن را از صرف کالاهای تولیدی یا پول در گردش و اعتبارات بانکی و امکانات تکنولوژیکی و منابع طبیعی (نظیر زمین، جنگل، معادن…)، به اجزای بدن انسان و «اخبار» و مجموعه انبوه اما بسیار پراکنده اطلاعاتِ سطحی و بیمایه ژورنالیستی (که «آلوین تافلر» اصرار دارد آنها را «دانایی» بنامد) گسترش داده است. بهعلاوه، به دلیل کمفروغ شدن بیش از پیش عقلانیت ابزاری و بحرانهای عدیدهای که تکنولوژی و تکنوکراسی و اتوماتیسم پدید آورده (و در بسیاری از موارد، موجب اخراجهای گسترده کارگران و کاهش امنیت شغلی طبقات فرودست، و افزایش فاصله فقیر و غنی و تعمیق حس «فقر مدرن» گردیده)، عملاً سازماندهی اجتماعی «کار ـ سرمایه» را در اقتصادهای کشورهای امپریالیستی، دستخوش بحران کرده است. که علایم و نشانههای آن، در بحرانهای مزمن رکودی ـ تورمی اقتصادهای امپریالیستی در دهههای پایانی قرن بیستم، و رکود بیسابقه و فراگیر و همزمان اقتصاد کشورهای ژاپن، اتحادیه اروپا و آمریکا، عیان گردیده است.
«دیوید هاروی» معتقد است که«پسامدرنیته،موجب ایجاد تزلزل در همان اشکال اجتماعی و سیاسیای میشود که مدرنیته پدید آورده بود. مشخصه اقتصاد پسامدرن… بیثباتی شرایط اقتصادی،تزلزل الگوهای استخدام، و تکثر هویتهای طبقاتی و سیاسی است… الگوی سازمان دهی اقتصادی «پسافوردیستی»(که در دوره پسامدرنیسم،جانشین نظام متمرکز تولید کارخانه ای موسوم به «فوردیسم» گردیده)بسیار نامتمرکز است. امروز سرهمسازی قطعات یک خودرو در کارخانه، نه در یک مکان، بلکه در مکانهای متفاوت و توسط نیروهای کار مختلفی انجام میشود، که خود در معرض تغییرات ناگهانی و پیشبینی ناشدهاند.»(پین؛ص ۱۹۲)
درواقع، خردگریزی و اراده خودویرانگر نهیلیسم پسامدرن، ساختار اقتصاد سرمایهداری را به سوی هرج و مرج و آنارشی و واگرایی شدیدی پیش میبرد که خود موجب تولید بحرانهای بسیارِ ناشی از بیبرنامگی و از هم گسیختگی در آن گردیده، نهایتاً انقراض آن را رقم میزند.
درواقع آنچه که مارکس در قرن نوزدهم درباره خصیصه آنارشیستی تولید در نظام سرمایهداری لیبرال میگفت وبا ظهور«دولتهای ارشادی» و «اقتصاد نیمهمتمرکز»، دولتهای سرمایهسالار از دست آفات و تبعات و عوارض مرگآفرین آن در امان ماندند، امروز در هیئت اقتصاد از هم گسیخته و رو به واگرایی و به شدت مصرفی دوره پسامدرن، گویی دارد محقق میگردد، و بر بیثباتی و از هم گسیختگی و اضطراب کلی و یأس و سرگردانی حاکم بر این دوره افزوده است، و میافزاید.
اصلیترین گرایشها در اندیشه پُستمدرن
چهار رویکرد را میتوان اصلیترین گرایشها در اندیشه پُستمدرن دانست:
- رویکرد هیدگری
- رویکرد «مکتب فرانکفورت»
۳٫آرای میشل فوکو
۴٫گرایش نیرومند نوسوفسطایی نسبیاندیشی در فلسفه معاصر غربی.
ج ـ ۱) مارتین هیدگر: منتقد رادیکال تمدن مدرن
مارتین هیدگر، متفکر آلمانی متولد سال ۱۸۸۹ و متوفی به سال ۱۹۷۶ م. است. هیدگر بهگونهای مبنایی و بنیادین، اساسِ تفکر مابعدالطبیعی غرب را مورد پرسش نقادانه قرار داد. اگرچه تقریباً همه گرایشهای فکری و رویکردها و متفکران پسامدرنیستی که پس از او ظهور کردند، مستقیم و یا غیرمستقیم و از جهات مختلف، تحت تأثیر هیدگر قرار داشته و دارند، اما پُستمدرن نامیدن هیدگر،یک نامگذاری کاملاً مسامحهآمیز و غیردقیق است. زیرا برخی وجوهِ اندیشه هیدگر در خصوص باور داشتن به «حقیقت»و«وجود»و«انکشاف و استتار تاریخی وجود» و برخی رگههای معنوی در آرای او، حساب وی را از نیستانگاری نسبیانگار پسا مدرنیستها جدا میکند. هرچند واقعیت این است که گرایشهای مختلف پسامدرن، به صور مختلف، از نگرش نقادانه هیدگر به اساس تفکر مدرن و میراث فلسفه غربی، بهره بسیار بردهاند.[۱۹] البته هیدگر با گرایشهای فکریای مثل آرای لیوتار، دلوز، دریدا، فوکو ـ که آنها را میتوان مصادیق دقیق اندیشه پسامدرن دانست ـ از این زاویه که رویکرد همه آنها نسبت به مدرنیته و اساس تفکر غربی، اساساً سلبی و فاقد وجه ایجابی است، مشترک و همراه میباشد. هیدگر نیز، از جهاتی، در تأسیس مبنایی برای اخلاق و نظام زندگی سیاسی، گرفتار سردرگمی و سرگشتگی بود.( Geren, 1957) زیرا به جای غرب و متافیزیک غربی و بشرانگاریای که نفی میکرد، تفکر دینی و معنویِ ایجابیِ مشخصی را قرار نمیداد، و اساساً آن را نیافته بود. اما هیدگر، بهعنوان یک متفکر عمیق منتقد غرب مدرن و اساس تفکر متافیزیکی آن، از نظر زمانی، و ذاتاً، مقدم بر طیف رنگین و متکثر پستمدرنیستها (از ریچارد رورتی و ماکس هورکهایمر گرفته تا ژاک دریدا و هانس گادامر) میباشد؛ و دیگران هریک به طریقی از او ملهم و متأثر گردیدهاند(Berman; 1990)،و رویکرد انتقادی این متفکر نیز صورتی بنیادین و رادیکال در نقادی اساس ساختار تفکر و تمدن غربی دارد. در عین حال باید گفت: هیدگر به دلیل عدم اتصال کامل و اصیل به تفکر قدسی دینی و رویکرد ایمانی خدامدارانه، در نهایت محبوس و اسیر مرزهای تفکر غربی و اقتضائات آن باقی ماند. هرچند بیش از هر متفکر دیگر معاصر غربی، امکان دور شدن از سیطره متافیزیک نیستانگار، و پرسش از آن را یافت، اما به هر حال، او همچنان فاقد وجه ایجابی و دینی روشن و مستحکمی بود. حال آنکه، عبور از ساحت نهیلیسم متافیزیک غربی و صورتِ نفسانیتمدار اومانیستی آن، جز با توسل به انوار هدایت تفکر ولایی و بهرهمندی از بارقههای تعالیم قدسی وحیانی، که در هیئت تعالیم قرآن و اهل بیت(ع) تجلی یافته است، ممکن نمیگردد.[۲۰]
به هرحال، و هرچند میدانیم به کار بردن تعبیر پستمدرن برای تفکر هیدگر، امر غیردقیق و مسامحهآمیزی است،[۲۱] جهت آسان کردن طبقهبندی اصلیترین رویکردهای انتقادی در اندیشه معاصر غربی و نیز به دلیل تأثیرپذیری چشمگیر و واضحی که همه پسامدرنیستهای پس از هیدگر از او داشتهاند، آرای او را در چارچوب رویکردی پستمدرن، دستهبندی نمودیم.
اصلیترین رئوس مباحث و رویکردهای مارتین هیدگر
اصلیترین رئوس مباحث و رویکردهای مورد نظر مارتین هیدگر را، نام میبریم:
* اعتقاد به اینکه متافیزیک غربی بر پایه اشتباه و خطای موجودانگاری و غفلت از وجود بنا گردیده است.
* اعتقاد به اینکه تاریخ متافیزیک در غرب و کل تاریخ غرب، بویژه در عصر مدرن، تاریخ بسطِ نیستانگاری است.
* طرح نقادانه رویکرد اومانیستی بشر.
* اعتقاد به تمامیت یافتن تاریخ غرب و فرا رسیدن زوال مدرنیته.
* هیدگر در جستجوی شاعر ـ متفکرانی بود که فراتر از سوبژکتیویته بیندیشند و تفکر دیگری را تأسیس نمایند. هیدگر خود را رهآموز آن تفکر دیگر که در آینده ظهور خواهد کرد میدانست.
* هیدگر اساساً به پرسش نقادانه میپرداخت، و از وجه ایجابی امور، چیزی نمیگفت. از فحوای سخن او در مصاحبه با اشییگل اینگونه برمیآید که به وجود خدایی نجاتدهنده اعتقاد داشت، و تنها راه رهایی از وضع موجود را توسل به او میدانست.
* هیدگر به هیچیک از ایدئولوژیهای مدرن باور نداشت، و معتقد بود که بشر در عصر مدرن و تحت سیطره سوبژکتیویسم، «بیخانمان» گردیده است.
* هیدگر شناخت آدمی، یا به تعبیری «دازاین» را، نزدیک شدن به وجود میدانست.
* هیدگر منتقد روحِ استیلاجو و ویرانگر تکنولوژی مدرن، و جوهر تکنیکی علوم جدید بود.[۲۲]
آنگونه که از قراین و شواهد و آثار و سیر در زندگی هیدگر به دست مییابد، او هرچند عمیقاً کوشیده بود تا حجابِ غفلتِ نفسانیت مدرن را خرق نماید، اما گویا در شناخت و درکِ ذخایر عظیم معارف قدسی و دینی اسلامی توفیق نداشته بود. او متفکری منتقد و ژرفاندیش، و نسبت به وضع موجود معترض بود؛ که گویا در نیافت یگانه راهِ عبور نظری و عملی از ساحتِ نیستانگاری متافیزیکی و اومانیستی، ایمان عمیق دینی و پیروی از مسیر حیات طیبه است.[۲۳]
پست مدرنیسم در روابط بین الملل
درست در زمانی که «باری بوزان» توجه جدی خود را به مفهوم نظمدهنده اصلى روابط بینالملل یعنى امنیت در درون مکتب واقعگرایى ـ نوواقعگرایی، معطوف کرد، رشته روابط بینالملل در دهه ۱۹۸۰ در معرض انتقادات شدیدی قرار گرفت. شاید این رشته توسعه نیافته (Bakward Discipline) تا حد زیادی از توجیه شرایط ناتوان بود و در نهایت تحت تاثیر رویدادهایى قرار گرفت که سایر حوزههای علوم اجتماعى را در دهههای قبل متاثر ساخته بود(۱۹۹۴George, J.,)در نتیجه به سوالاتی نظیر هدف رشته روابط بینالملل (که اولین بار قبل و بعد از جنگ جهانی دوم مطرح شد) و نیز روش شناسى (که موضوع دومین مناظره بزرگ در دهه ۱۹۶۰ بود) و تا حد کمتری، مسایل هستى شناختی که در دهه ۱۹۷۰ به شکل بحث در مورد بازیگران فراملى و مسایلى از این قبیل مطرح شد، سوالات معرفت شناسانه (که سوال در مورد نحوه ادعای ما درباره معرفت و نحوه دستیابى به آن است) و نیز سوالات اخلاقى (که در مورد آنچه باید هدف و مبنای اخلاقى تلاش نخبگان رشته روابط بینالملل قرار گیرد، تحقیق مىکند)، اضافه شد. در این جریان، قافله روابط بینالملل به سادگى به سایر حوزههای علوم اجتماعى رسید. همانگونه که جورج (George) در این باره بیان مىکند، برخى سوالات بسیار مهم، دیگر نمىتوانند از سوی دانشمندان درگیر با مسایل حساس روزمره نادیده گرفته شوند. بنابراین وظیفه این دانشمندان نسبت به دیگران بسیار سنگینتر است.[۲۴]
از این رو، برای برخى در حوزه روابط بینالملل (که مجموعا تحت عنوان فرا ساختارگرایی یا فرانوگرایى قرار مى گیرند) مشخص نیست که آیا مطالعه بوزان در مورد امنیت مىتواند چیزی بیش از مجموعهای از هشدارها در مورد ویژگى دولت محوری امنیت (State-Centered) باشد و یا شرایط پیچیدهای است که در نهایت به حفظ انسجام پروژه واقعگرایی، به نحو کم و بیش مناسبى کمک مىکند؟( Shaw, M.1993, Vol9, N2, pp. 159-76) برای چنین افرادی که در پی تقویت مفاهیم سنتى روابط بینالملل نیستند، ضرورت دارد تا این مفامیم را در معرض انتقاد قرار دهند.( Ibid, p. 159) سایرین تا حدودی در انتقادات خود حداقل در پینوشتها منصف بودهاند؛ اما برای نظریهپردازان اجتماعى انتقادی، مساله واقعگرایی که بررسى بوزان در آن مورد به مثابه ایجاد مشکلاتى برای آن است، دقیقا نقطه قوت آن محسوب میشود و شاید تنها نقطه قوت نسبت به ارزشهای ذاتى مفاهیم آن باشد. جرج معتقد است درحالیکه قصد کم ارزش جلوه دادن کار بوزان را به علت وجود بسیاری از مسائل تحسین برانگیز در نگرش متفکرانه او ندارد، با این حال اذعان میکند که تحقیق بوزان، نمونهای از انتقاد مدرنیستى سرکوب شده است.( Discourse of Global Politics, op. cit, p 218) به عبارت سادهتر، نظریهپردازان انتقادی و فرامدرن که مباحث آنها مبنای این مقاله را تشکیل مىدهند، معتقدند که برخى مسائل برای مدت بسیار طولانى بدون تغییر حفظ شدهاند. بنابراین ضرورت دارد که این مسائل با همه پیچیدگىهای خود شکافته و شالوده شکنى شوند؛ نه اینکه مورد بی توجهى قرار گیرند.
مسلما چنین بررسىهایى، بدون واکنش منفی و ارتجاعی نخواهد بود. مثلا، استفن والت معتقد است که مطالعات امنیتى باید در مورد انحرافات غیرسازندهای که سایر حوزههای روابط بینالملل خصوصا رهیافت فرامدرن را گمراه نموده است، محتاط باشند.( Walt, S, 1991, Vo 35, N2,p.223) با این وجود همانگونه که انتقاد جیم جرج از واقعگرایى به علت ساده انگارانهاش، احتمالا واقعگرایان را نگران نمىکند؛ به همین ترتیب نیز عصبانیت در اظهارنظر والت مبنی بر اینکه فرانوگرایى، گفتمانى افسارگسیخته است که از جهان واقع دورافتاده، احتمالا اثری نخواهد داشت.( Ibid, p. 223) به همان ترتیب که واقعگرایان، سادهانگاری خود را به جای اینکه نقطه ضعف بیندارند از نقاط قوت خود میدانند؛ فرانوگرایان نیز به دنبال تاکید بر محال بودن وجود تک علیتی (Unicausality) جهان واقعى واحد و بالقوهای هستند که ما با نگاه به آن، به دنبال شواهدی برای آزمون فرضیههای خود به نحو عینى هستیم. این مفاهیم در ادامه توضیح و بسط داده میشوند، ولی نکتهای که ارزش تذکر دارد آن است که با تاکید بر تنوع به جای یکپارچگى و با پرهیز از کلى گوییهای قانونگونه (Law-Like) مىتوان مشاهده کرد چگونه چنین دیدگاهى، اولا جهان سوم را وارد بحث مىکند و ثانیا آن را نه به عنوان یک مقوله بلکه به عنوان پدیدهای متغیر با معانی متعدد مىشناساند.